. . . تنديس عاشقانه همه بهار هاي رفته ام

نوشتن همیشه بخشی از زندگی من بوده ،من رویاهام را می نویسم تا کابوس های شبانه ام نشوند ،کلمات آرامم 

می کنند 

چقدر امشب را لحظه شماری کرده ام تا برایت بنویسم ،از رویاهایم برای رویای زندگی ام بنویسم ،مجال بده کمی به عقب بر گردم به روزهایی که چشم انتظار آمدنت بودم و رویا می ساختم با کلماتم برای تو،می دانستم که تو روای این رویا ها هستی ،می دانستم که باید صبور بود و مشتاق برای شنیدن روایت تو از من ،قرار بود رفاقت کنیم سالهای باقی مانده را و من هر آنچه که در دل دارم با نگاهی به چشم های همیشه بهارت عرضه کنم تندیس عاشقانه همه ی بهارهای رفته ام.

چشم انتظار این لحظه بودم که تمام عاشقانه هایم را به دست های همیشه مهربانت بسپارم که میراثی گرانبهاتراز این برایت نداشتم.

چشم انتظار این لحظه بودم ،چرا که همه ی این سالها دلم می خواست این عاشقانه های کوچک  را ازلب های گلگون تو آواز کنم و بس.بی که غربیه ای حجاب شود بین آنچه که قرار دل من و توست

صدایت آوای هزار مرغ دریایی است در آرامش این دریای رهیده از موج های بی تابی

طنین گامهایت در رخوت این خانه موسیقی زندگی است برای این مرد از پا فتاده 

خرمن موهایت وقتی که رهایشان می کنی ،فانوس هایی از خورشیدند برای این ناخدای نومید از سیاهی شب

و دستانت آرامش ابدی است بر این پیکر زخم خورده از جنگ های نابرابر

و نامت

و نامت مطلع تمام شعرهای من شد بی که نوشته شوند ،تصنیف این گلوی خسته شد بی که خوانده شوند

شهرزاد تمام قصه های گفته و ناگفته ام ،روایت پدر از تو ،از پس هزار فرسنگ دوری تو، دلتنگی است و بس

می دانم و می دانی که قرار به بی قراری دل بسته ایم از ورای این همه نبودن،که حتی لحظه ای از آن را هم تاب نمی آورم،اما راوی همه ی کلمات نوشته و نانوشته ام ،بخوان و آواز سر ده تمام جوانی کسی را که منتظر قصه های هزار و یک شب توست 

نت های پیانوت را این بار عاشقانه تر روی کلید های سیاه و سپیدش جاری کن که جهان منتظر دنیای زیبای توست

زندگی کن ،مهربان باش و عاشق ،میراث دار تمام عاشقانه های پدر

تولدت بر من بر بهار بر دنیا مبارک

دوستت دارم 

 

 

. . . مرگ که بیاید

                                                                                           

                                                                                                  "برای جلال چقازردی"

 

 

آواز های  کولیان سربرنیتسا در سرم

دست در دست کودکان فلوجه

سامبا میر قصم

همیشه زودتر از قرار موعود رسیده ام

اینجا هنوز دیوار برلین فرو نریخته

و مقصد تمام قطار ها آشویتس است

 

چه فرقی می کند

آخرین سیگارت را

در طبقه ی بیست و چندم ساختمان تجارت جهانی بگیرانی

یا در سالن انتظار فرودگاه مهر آباد

وقتی تمام این طیاره ها بوی مرگ می دهند

 

این کافه ها هم جای خوبی

 برای  قرار های ما نیستند

مرگ که بیاید

نمی تواند پیدایمان کند

حالا که تمام مشتریان  کافه

ردی از عطر تو را بر پیرهن دارند

 

باید کمی قدم بزنم

و تا می توانم فروغ حفظ کنم

مرگ که بیاید

مجال خوبی است برای

شعر خواندن و دلتنگ نشدن

 

مرگ که بیاید

هوا سرد می شود

و شاید برف ببارد

 

  . . . مرگ که بیاید

 

                                 آذر 93

                                                                                             

 

*چنانت عاشقی کردم که بعد از من یقین دارم/نمی گردند این دیوانگیهایم فراموشت

خيلي وقتا كه يه آهنگ جديد به دستم ميرسه ،اونقدر گوشش ميدم كه ازش سير بشم ،كه دوباره سراغش نرم كه دوباره هوس نكنم باهاش نوستال‍‍ژي بازي كنم

 

اين روزا دوس دارم اونقدر دور برم رو به هم بريزم كه حتي خودمم توش گم شم ،همه چيز رو       قر وقاطي مي خونم ُ،همه چيز رو تصادفي گوش مي كنم و مي بينم و اين براي آدمي كه تمام زندگيش يه نظم نيم بند نهفته داشته و هر وقت هر چي رو خواسته يه راست رفته سراغش و كلي باهاش زندگي كرده يه جور خودكشي به حساب مياد ، اما اين جوري وقتي هيچي سر جاش نباشه يواش يواش خاطره ها هم قاطي ميشن و زمان و مكان همه چي به هم مي ريزه و اين براي آدمي كه مي خواد فرار كنه از دست نوستالژي هاش بهترين راه ممكن به نظر مياد

اما اين كافه عجيب داره مقاومت مي كنه در برابر اين روزهام ،هر كاري ميكنم دست از سرم بر نمي داره و مي دونه نمي تونم مقاومت كنم ،حالم مثل اون بچه اي شده كه روزهاي امتحان دنبال بهانه كوچكي مي گرده كه تمام قرار و مدارهايي رو كه با خودش براي درس خوندن گذاشته به هم بزنه و باز دلشو بزنه به كوچه و شيطنت هاي كودكانه اش

 . . . لعنتي ها تمام دلخوشي من از اين دنيا همين چند خط و چند ترانه و چند فيلم و چند 

اين ها هم براي شما مثل تمام چيزايي كه از من گرفتين

 

 

 

 

 

حسن صادقي پناه* 

. . . متی ما تلق من تهوی دع دنیا و اهملها

 

 

 

همیشه با خودم فکر می کردم ماه "تو"، ماه خوبی است برای دنیا آمدن  از آن فکر های عجیب و غریب .نه اینکه زمستان زورش بیشتر شده باشد ،که پاییز دل دل می کند برای رفتن .

وقتی برای تو مینویسم به تنها چیزی که فکر نمیکنم نوشتن است واین هم از آن فکر های عجیب و غریب . . ..

دنیای من پر است از این عجیب  وغریب ها و تنها تو میتوانی از این "کمد آقای ووپی" دوستت دارمی پیدا کنی و نشانم دهی و با خودت سوغات ببری .

اگر به تناسخ اعتقاد داشتم بی درنگ اولین نامی را که گمان میبردم  از روح آن سر برآورده ای خیام بود  و شاید معجونی از خیام و حافظ.

 

 دوستتر دارمت ،دوست جان وقتی که به آرامی برایم حافظ می خوانی و می خوانمت بارها وبارها 

دوستتر دارمت دوست جان آنگاه که نیستی و هستی و از نئشه گی بودنت نیستیم کم و کمرنگ میشود

سالهاست به کوتاه نویسی عادت کرده ام که نیازی به واژه ها ندارند چشمانت برای  خواندن  این  عاشقانه های نانوشته

داریم پیر میشویم به پای هم  رفیق و چقدر سخاوتمندانه  پاییز ها را به اندازه هم دیده ایم وخواهیم دید

دنیای ما "سرزمین عجایب" ی است برای خودش "آلیس" من و با این همه دنگ وفنگ تکنولوژی هنوز "پت پستچی" دوستت دارم هایمان را برایمان می آورد

با تو که هستم حتی از"ژاور " و "سگ آقای پتی بل " هم نمی ترسم چه برسد به "نامادری سیندرلا" که میدانیم آخر قصه اش چه میشود

خیلی وقت است که به تاریکی عادت کرده ام ،با تاریکی می خوانم ،مینویسم ،گریه می کنم :

"روشنی زیاد هم چیز جالبی نیست آدم همه چیز و میبینه و همه اونو میبینن توی تاریکی آدم میتونه خیال کنه چیزی،جایی،کسی منتظرشه"*
 

میگویند ابژهای یک نسل مشترکند و خاطرات جمعی شان خاص ، و این چقدر خوب است که به درازای نو شدن  یک بهار هم فاصله نداریم ،که اگر بود هم فرقی به حالمان نمیکرد و آنقدر پاییز ها را نگه میداشتم که از راه برسی  که "انی رایت دهرا من هجرک القیامه"

میدانم که این سرزمین خیلی بزرگ است اما  دلم میگوید که روزی بادبادک های کاغذی را که با مداد رنگی های نصف ونیمه ام رنگ کرده بودم و باد با خود برده بود، به شهر شما خواهد آورد به آنتن های کج و کوله پشت بامتان گیر خواهد کرد و تو سر مست از شکار تازه ات یواشکی آن را پایین خواهی کشید

این روزها قرار به، قرار دل بسته ایم و صبورانه دلتنگ شدن و میدانیم که این عهد  مثل سرمای این روزها استخوان سوز است

اما بهانه های شبانه ام را به درگاه چشمان شما پیشکش میکنم که به هم زده ای قرارومدارپاییز و زمستان را با آمدنت

ای" شروع تقویم های نیامده "من   

 

 

               

 

 

 

 

 

 

 

 

*دیالوگ فیلم شبهای روشن (فرزاد موتمن)

 

 

 

 

 

 

 

. . . این چه رازیست که هر سال بهار

                                                                                                  برای سی و سه سالگی اش

ابلهانه تر از این نیست که این جمله ی کلیشه ای را دوباره تکرار کنم،"روزهای ملال انگیزی است . . . " اما چاره ای نیست و ملال همچون مه غم انگیز غروب، تمام  بندر را فرا گرفته است، بندری که ملوانان خسته اش را جز گیراندن سیگاری در گوشه ی کافه های کنار اسکله ،کاری از دست نمی آید .

انگار همه چیز در یک چرخه مدام گیر کرده ،مثل چرخ فلک های دوران کودکی که گاهی همبازی های بازیگوش آنقدر می چرخاندنش که . . . گریه می کردیم و آنقدر گریه می کردیم که یادمان می رفت سرمان گیج می رود.

اول اولش از ته دلت شروع می شود ،هی چنگ می زند هی چنگ می زند ،محلش نمی گذاری ،آرام نمی شود بالا می آید بالاتر و تو فرو می روی پایین تر ،دستانت کش می آید پاهایت خواب می رود،خواب ملوانان به دریا رفته و برنگشته را می بیند ،توی دلت زنان بندری برقع پوش مویه می کنند و چنگ میزنند. . . بالاتر می آید

کوره های آجر پزی یکی یکی گر می گیرند ،با آن دود کش های بلند ،همه را می خواهی بیرون بریزی اما نمی شود ،انگاری لانه کلاغها راه دود کش ها را بسته باشد ،نفس هایت به شماره می افتد و سرفه های مکرر دودکش ها راه شان را باز نمی کند . . . بالاتر و بالاتر

چیزی توی مغزت فرو می رود مثل زمینی که فصل شالیکاری باشد و شالیکاران با دقت و وسواس یکی یکی نشا ها را توی گل و لای فرو می کنند ،زنان بندر همچنان مویه می کنند برای ملوانان بر نگشته از دریا . . .

سخنی که نیست طاقت که زخویشتن بپوشم

*به کدام دوست گویم که محل راز باشد

 

 

 

سعدی*

پ ن :موبایلتو خاموش میکنی ، پریز تلفن خونه رو می کشی ،روی کاناپه دراز می کشی و همونجور که به سقف ترک حورده آپارتمانت زل زدی،هر چی فحش ناجوره که تا حالا اخلاقیات مزخرفت اجازه انتشارشو بهت نداده تقدیم خودت می کنی به خاطر رابطه احمقانه ای که بین دوست ، راز  و . . . برقرار کرده بودی

. . . بر دلم داغ ستم هاست خدایا مپسند

سرم را از ته مي تراشم

نقشه جغرافيا از زير پوستش بيرون ميزند

       با تمام درياهاي آزاد

باد كه مي وزد سرم قطب شمال مي شود

آفتاب كه مي تابد

 استوا چشمانم را به دو نيم كره تقسيم مي كند

كه كودكان هر نيمه به اندازه نيمه ديگر اش

. . . شب ها خواب اسباب بازي نمي بينند

پيشانيم بلند است

به اندازه تمام ديوارهاي بلند

كه مرز بين خوشبختي و بدبختي آدم هاست

.

.

.

و جنگ كه از وسط خانه ي من شروع شد

اولين كادوي تولدم بود

.كه پدرم هنوز به خاطرش بدهكار است

 

تابستان 91

                                               

. . . و فردا ادامه خواب امشب است

 

، گوش هایم را می گیرم  

     با دهانم می شنوم

، دهانم را می بندم

با انگشت هایم حرف می زنم

دست هایم در جیب پالتوی زمستانیم عرق می کنند و

           پاهایم خواب می بینند

چشمانم روی آسفالت خیابان

                 کشیده می شوند 

 .

 .

 .

گم می شوم

  در رویاهای جا مانده ی

عابرانی که عجولانه

از کنارم رد شده اند   

. . . نام تمام مردگان یحیی است

                                                                             

  . . . "برای" دوست جان

                                                                                     

        «آسمان پیر»

وقتی اسباب بازی هایمان را از ما گرفتند
ناگهان گریه کردیم
داریم بزرگ می شویم
و بهانه هایمان برای گریه کردن
دارد تمام می شود

اما قدریکه زمان گذشت
زندگی باورمان داد
که ماهی ها
به اندازه منقار مرغ ماهی خوار
بزرگ می شوند

حالا بیا
آسمان آن قدر پیرست
که تا آخر دنیا
گریه کنیم

((نصرت رحمانی))

...  آنقدر چشم بگذار تا  تمامم را قایم کنم ،من از پیدا شدن ها می ترسم

. . . هی کافه چی

میز هایت را تک نفره کن

مگر نمی بینی

. . . همه ما تنهاییم